loading...
وب 20
اميد بازدید : 16 چهارشنبه 17 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

منبع : http://livedown65.blogfa.com/post/166

X تبلیغات

  

دختری از جنس دریا

 

بگذاريد و بگذريد ، ببينيد و دل مبنديد ، چشم بيندازيد و دل مبازيد ، که دير يا زود بايد گذاشت و گذشت .

صفحه اصلی | عناوین مطالب | تماس با من | پروفایل | طراح قالب

آخرین مطالب

یک پست درهم

معاونِ مدرسه

درگیر روزهای عروسی

عروسی

اولین روز کاری سال 93

خاله شدم

اولین پست در سال 93

عیدتون مبارک

دغدغه ها ی روزهای پایانی

خواستگار آمد!

پیوندها

شیرین بانو

شباهنگ عزیز

خاطره جون

گذرگاه عزیز

دلنوشته های دلتنگی(الحان عزیز)

سارای عزیز

منم یک مطلقه خواهم شد(رستاجون)

خلوتی با خویشتن(نفس عزیز)

زهرا سادات عزیز

بانو مموشی

بانوی تنها

پانیذ عزیز

یادداشتهای خصوصی یک مرد مطلقه روانی

خاطرات فراز و فرودهای زندگی من (سید علیرضا)

هدهد عزیز

سحر عزیز

پرنیان عزیز

سرور مجازی | آویژه | بازاریابی

شانه ایزی کات

خرید ساعت دیواری شیک | چت

ساعت رولکس | موبایل و تلفن

خرید سفید کننده دندان white light | چت روم | چت روم فارسی

سایت آوازک

دانلود آهنگ جدید

اس ام اس عاشقانه | چت

خرید اینترنتی ظرف غذای کودک

خرید ساعت بند چرم الیزابت | چت روم

 

طراح قالب: آوازک

[ طراح قالب: آوازک ]

معاونِ مدرسه

دوشنبه آخرین روز کاریم تو یکی از این مدارسی که میرم بود....چون تو این مدرسه یه زمانی رو مشخص میکنن و ما هم باید تا اون زمان،و تا اون تعداد جلسه ای که اونها میخوان بریم کلاس.....البته فرصت بچه ها و همینطور معلم ها تو این مدارس خیلی خیلی کمه....بیشتر شبیه دانشگاه های پیام نور میمونه .....وبچه ها هم باید در طول یک ترم کل کتاب رو بخونن.....

خلاصه یه کلاس فقط مونده بود تو این مدرسه و رفتم....بعد از اینکه کلاسم تموم شد،رفتم نمازخونه برای نماز.قبلش مدیر بهم گفت دارین میرین نمازخونه خانم ک(معاون مدرسه)رو بگین بیاد کارش دارم......

رفتم نمازخونه دیدم خانم ک داره تلفن صحبت میکنه،بهش اطلاع دادم که مدیر باهاش کار داره....بعدش خودم مشغول نمازخوندن شدم....همینطور که داشتم نماز میخوندم خانم ک مشغول حرف زدن بود...میشنیدم که با ناراحتی داره حرف میزنه و میگه آره شناسنامه ی عباس(پسر 3ساله اش)رو میگیرم و میام و....یا میگفت آره جاریمم میگفت اونها اینجورین و....یا میگفت رفته با اسم من وام گرفته،مامور اومد دم در خونه و....

خلاصه بماند از اینکه تمرکزم رو بهم زد!بعد از اینکه اومدم بیرون به این فکر میکردم....یعنی این انقدر مشکل داره!اصلا بهش نمیاد!یعنی این پدرشوهری که موسس این مدرسه هست،و به اصطلاح فرهنگی بازنشسته،پسرش این همه مشکل داره.....

وقتی وارد دفتر مدرسه شدم.چند دقیقه بعد از من خانم ک اومد...اصلا به روی خودم نیاوردم....دیدم که اون داره با مدیر خیلی آروم صحبت میکنه....بعد چون کلاسی نداشتم یه چندتا لیست داد تا نمره هارو بزارم.....دیدم که بعد از چند دقیقه ازم پرسید :میتونم ازشما بپرسم چرا از همسرتون جدا شدین؟؟؟؟؟؟؟!من تو این مدرسه فقط گفتم جدا شدم،بدون اینکه چیزی بگم.....حالا کنجکاو شده بودن...یه سری از داستان هارو براش تعریف کردم و شرط های طرف رو.خیلی تعجب کردن و بعد خانم ک  گفت خوش به حالت،راحت شدی!گفتم بله دقیقا!بعد ازم پرسیدن چه مدت باهم بودین؟منم گفتم دی ماه نود عقد کردیم و تابستون پارسال خوب جدا شدیم دیگه!یعنی راستش رو نگفتم که فقط 3ماه باهم بودیم.....چون اگه میگفتم بهم میگفتن تو این یک سال و نیم چیکار میکردی؟چون بازم وقتی ازم پرسیدن گفتم مهریه نگرفتم!بعدم میفهمیدن تو اون همه مدتی که میرفتم مدرسه و به اصطلاح ادای عروس خوشبخت رو در میاوردم همش فیلم بوده و.....

خلاصه هم مدیر و هم خانم ک خیلی سوال(حتی خصوصی ترین سوال رو)ازم میپرسیدن.....اصلا دوست نداشتم جواب بدم به بعضی سوالات ولی بالاجبار جواب دادم...

بعد از حرفهای من دیدم خانم ک میگه دیدی که تو نمازخونه داشتم صحبت میکردم،خواهرم بود،خواهرم وکیله!میگفت یکی از آشناها دختریه که ازدواج کرده و شوهرش خیلی مشکل داره،خواهرم میگفت بهش بگو برگرده...

بعد شروع کرد حدود 1-2 ساعت حرف زدن...متوجه بودم این آشنایی که داره میگه خودشه....و متوجه بودم که چقدر ناراحته و دلش میخواد خودش رو خالی کنه و از یکی کمک بخواد....

میگفت شوهر این دختره دست بزن داره...حتی همین دیشبم میگفت سرش رو کوبنده به شیشه ماشین...میگه اصلا تعادل روانی نداره....حتی دختره وقتی باردار بود  لگد میزنه شکم دخترو و کیسه آبش پاره میشه.میگه همون موقع وقتی بچه به دنیا میاد پدر دختر دیگه اجازه نمیده دختر بره خونه شوهرش،و تا 2ماه نرفته... ولی دختره اشتباه کرد که دوباره برگشت..... تو این 5سالی که ازدواج کردند جز چند بار دیگه نزاشت دختره خونه مادرش بره...اینکه روز مادر دختره برای مادرش اس میده و مادرم جواب میده باعث میشه اون دوبازه عصبانی بشه و...

میگفت به دختره گفته بود 72تا سکه مهریه ات رو ببخشی میزارم بری خونه مادرت....دختره رفت بخشد و محضریش کرد .ولی اون چیکار کرد!میگفت دختره رو رسوند دم در خونه مادرش بعد گفت خوب برو...میگه همین لحظه بچه 3ساله اش هم دوست داشت بیاد خونه مادربزرگش و گریه میکرد ولی اون نمیزاشت....این بود که دوباره بحث میشه و همونجا دخترو میزنه....حتی یکبار تو خیابونم اونو زد....

میگفت رفت به اسم زنش وام گرفت،الان 7ماه میشه پول نداده....اون دفعه مامور اومد....میگفت دختره هرچی میگفت تو چطور میخوای پول رو بدی میگفت درست میکنم.....

خلاصه کلی صحبت کرد و بعدش پرسید به نظر شما این دختره چیکار کنه؟؟خواهرم میگه بهش بگو برگرده؟میگفت خواهرم میگه نمونه مشابه همین مرد رو داشتیم که بعد از مدتی خودکشی کرد،چون تعادل روانی ندارن و....من گفتم به نظرم بهتره از این مرد جدا بشه!آخه به چه چیز این مرد دلخوش کرده؟!گفتم خیلی ها فکر میکنن بدترین اتفاق طلاقه و طلاق خیلی خیلی بده....درسته طلاق مشکلات خاص خودش رو داره ولی گاهی وقتها طلاق بهترین راه حله....گفتم من الان بعد از جدایی احساس راحتی میکنم....درسته یه سری سختی هاهم هست ولی از اینکه از اون شرایط اعصاب خردکن راحت شدم واقعا خوشحالم.....

بعد مدیرم شروع کرد به صحبت کردن و داستان خودش و شوهرش رو تعریف کرد...انگار یه قضیه پیچیده ای هم این مدیر داره!ولی هنوز نمیدونم چیه!وقتی مدیر صحبت میکرد یاد حرف مدیر مدرسه دیگه افتادم که بهم گفت با خانم فلانی(یعنی مدیر)زیاد صمیمی نشو!آدم نرمالی نیست!گفتم چرا؟جواب نداده بود.گفت فقط همینو بدون قبلا اومده بود پیش من کار یاد بگیره ولی من بیشتر از 2ماه نتونستم تحملش کنم!

من خودم زیاد اطلاعی راجع به این مدیر ندارم....خیلی رابطه معمولی باهاش دارم....اینبارم اونقدر سوال میپرسید مجبور شدم جواب بدم!

خلاصه همه رفتن و فقط  من و مدیر و خانم ک موندیم.....خانم ک بنده خدا خیلی ناراحت بود....وقتی داشتیم 3نفری از مدرسه بیرون میومدیم مدیر گفت اگه خانم ک بهت بگه این طرف کیه تعجب میکنی!بازم من چیزی نگفتم....وقتی مدیر خداحافظی کرد خانم ک گفت میدونی این همه داستانی که تعریف کردم مربوط به خودم بود!منم مثلا نمیدونم،گفتم جدی؟چرا شما؟آخه آقای فلانی(موسس مدرسه که میشه پدرشوهرش)کاری نمیکنه؟گفت نه!مثلا بهش میگم اون به خانواده ام فحش میده!میگه خوب تو هم فحش بده!میگم خوب فحش نداده منو میزنه،بعدم مگه من مثل اون بی ادبم...میگه مادرشوهرم میگه تو زبونتو کوتاه کن!بهم میگه الگوت باید فاطمه زهرا باشه میگم آخه من فاطمه زهرا بشم،اون آدم علی میشه!بعد گفت من مگه الان چند سالمه23-24سال ولی قلبم مشکل داره!تمام اعصابم بهم ریخته!18ساله بودم که ازدواج کردم...الان واقعا دیگه خسته شدم..خواهرم گفت دیگه تا آخر خرداد وقت داری...شناسنامه پسرت رو بگیرو بیار....فوقش 5سال طول بکشه،بالاخره طلاقت رو میگیرم....بعد گفت این آدم اصلا تعادل روانی نداره،فیلم خودشو با یه خانم تو گوشی نگه داشته بچه میزنه میبینه،میگم آخه این چه کاریه و...میاد منو میزنه و.....گفت الان بابام باهام حرف نمیزنه،از دستم ناراحته،میگه برای چی موندی و...گفت فقط بلدن بگن آرایش نکن!حجابتو رعایت کن و....میگفت طلاق بگیرم رفتم خونه بابام دلم میخواد اصلا یه مدت مانتویی برم بیرون...بنده خدا حجابشو رعایت میکنه،ولی از این سختگیری های زیاد اعصابش خرد بود..بهم میگه الان یه گوشه کنار استاده داره منو تعقیب میکنه....گفتم خوب برین پیش مشاور.گفت اوه مگه میزارن.از نظر اونها زنی که بره پیش مشاور یا دادگاه دیگه همه چی تموم شده است..میگفت حتی گوشی منم الان ازم گرفته که برای خانواده ام زنگ نزنم.....آخرش بهم گفت:برو خداروشکر کن که خدا خیلی دوستت داشت که زود جدا شدی...وگرنه مطمئن باش آینده تو هم میشد مثل من.....باخودم فکر کردم واقعا درستم میگه...آدمی که تو دوره عقد شرط و شروط بزاره که باید پیش بینی کنی بعد از ازدواج دیگه خانواده یا دوستات رو نبینی،شرط بزاره که مهریه رو کنی 14تا و.....این آدم فردا ممکن بود حتی دست رو من بلند کنه و بشه مثل شوهر این خانم ک....

البته پارسال یه چندباری شوهرش رو تو مدرسه دیده بودم....اکثر بچه ها هم تعجب کرده بودن که این دو حتی از نظر ظاهر به هم نمیخورن....خانم ک یه خانم ریزه و نشون میده که سن زیادی نداره ...ولی شوهرش خیلی خیلی چاق و هیکلی....

این آدمهای به اصطلاح مذهبی،پدرشوهرش،مادرشوهرش،شوهرش...به نظرم بی شرف ترین آدمها هستن.....به اسم دین و خدا و پیغمبر به خودشون اجازه میدن هرکاری کنن و رفتارشون رو توجیه میکنن....

میگفت پدرشوهرم تو شورای حل اختلافم کار میکنه...ولی خواهرم میگفت اصلا کاری نمیتونه بکنه و اصلا از این بابت نگران نباش....بعدش گفت 2تا دیگه از برادرهاشم طلاق گرفتن و الانم زن دارن....میگفت برام مهم نیست بره زن بگیره،من که دیگه خسته شدم......

بعد از اینکه از هم خداحافظی کردیم...خیلی فکرم مشغول شد....براش دعا کردم و میکنم انشاالله مشکلش حل بشه....دلم برای بچه اش هم میسوزه....اصلا فکر نمیکردم اون همچین مشکلاتی داشته باشه......بعدم خداروشکر کردم بخاطر وضعیتی که الان دارم...........

 

 

+سه شنبه رفتم گوشی خریدم و چون دیگه چند روزی بیشتر باقی نمونده تا کارهای ضمن خدمت رو جمع و جور کنم و تحویل بدم...تصمیم گرفتم چهارشنبه برم همین مدرسه برای فیلمبرداری از تدریسم....که حداقل یه کارو انجام داده باشم!گوشی اون آدم مزخرف هم هنوز دستمه ،چون ارزشی نداره که فکر کنم کسی بخواد بخره....

 

+دیروز(چهارشنبه)رفتم مدرسه و معلم ریاضی هم اومد....بقیه همکارا تو تابستون این دوره رو گذروندن....معلم ریاضی هم مثل من برگه ها رو آورد تا راجع به کارها ازم چندتا سوال بپرسه....میگفت من فیلمبرداری رو انجام دادم....ولی من خیلی استرس داشتم.....یعنی بیشتر برام خنده دار بود که یه دوربین جلوم باشه و منم فیلم بازی کنم!معلم ریاضی میگفت من خیلی عادی بودم برای همین بچه ها میگفتن شما بازیگر خوبی میشین....

منم دیروز یه چند نفری از بچه هارو گیر آوردم البته فقط 2-3نفرشون این درسی که تدریس میکردم رو باهام داشتن ،بقیه درس های دیگه شاگردم بودن....از یکی از بچه ها خواستم فیلم بگیره...اولین بار که وسط فیلم یکی از بچه ها خندید و منم خنده ام گرفت و خراب شد....برای بار دوم یکی از بچه ها وسط درس اومد تو کلاس منم یهو شوکه شدم و نمیخواستم فیلم دوباره خراب بشه گفتم دیر کردین،دیگه تکرار نشه....اومدم تو دفتر که به همکارا نشون بدم....دیدیم که از اون سلام و احوالپرسی اول فیلم نگرفت....وااااااااااااااااااااااااای کلی حرصم دراومد.....خسته هم شده بودم،استرسم داشتم.....از طرفی اون بچه ها هم رفته بودن و فقط 2-3 نفر موندن....دوباره چند نفری رو اضافه کردم و از دفتردار خواستم فیلم بگیره.....البته فیلمی که این گرفت بد نشد!ولی خوب خیلی دستش لرزش داشت ،نمیدونم قبول میکنن یا نه!بعدم اینکه چون باید فیلمش 15 تا 20دقیقه باشه من یادم رفت که حداقل بچه هارو پای تخته بیارم تا اونهارو هم مثلا تو درس مشارکت داده باشم....حالا نمیدونم شنبه مدرسه دیگه میرم دوباره فیلم بگیرم یا همون خوبه.....مدیر که میگفت همش الکیه اونها مگه فیلم رو میبینن!!!گفتم حالا با این شانسی که ما داریم بخوان قرعه هم بندازن از بین سی دی ها ،فیلم من در میاد!!!

 

+دیروزم وقتی رفتم یه سری برگه هارو بیرون فتو زدم و داشتم میرفتم مدرسه که نزدیک مدرسه یکی رو دیدم بازم شبیه به خواهر بزرگه اون آدم!!!احساس کردم اون داره با همون حالت همیشگی و کمی تعجب نگاه میکنه منم همینطور...برای چند ثانیه همو دیدیم و گذشتیم....ولی گفتم اون زیاد اهل آرایش نبود،ولی این دختر آرایش داشت و چادر هم داشت و شبیه آدمهایی بود که ازدواج کردن....بعد گفتم نکنه خودش بود و الان ازدواج کرده؟!!!!........بعد به خودم جواب دادم!به درک برام مهم نیستن...نمیدونم واقعا خودش بود یا نه مثل اون دفعه همزادش بود....چرا این آدم مزخرف انقدر همزاد داره نمیدونم.....ولی طرز نگاه کردنش به من............

بیخیالش!

 

+بابت طولانی شدن پستم عذر میخوام....فکر میکنم دلیلش پست های هفتگی باشه...اگه روزانه بشه اینطور نمیشه و شما هم خسته نمیشین.......ولی چه کنم که بسیار تنبلم....

+تو این ماه عزیز التماس دعای فراوان دارم

[ پنجشنبه یازدهم اردیبهشت 1393 ] [ 9:37 ] [ سارا ][ 4 نظر ]

درباره وبلاگ

 

 

اعوذ بالله من نفسی ... پناه برخدا از شر نفس خودم... ن وَالْقَلَمِ وَمَا یَسْطُرُونَ .... "ن، سوگند به قلم، ... و آنچه را با قلم می‏نویسند" رب اشرح لى صدرى ... پروردگارا سینه مرا بگشاى ... و یسر لى امرى ... و کارم را به من آسان کن... و احلل عقده من لسانى... و گره از زبانم باز کن... یفقهوا قولى ... تا گفتارم را بفهمند... 

 

 

 

من از جنس دریام و عاشق دریا برای پاکی و زلالی و آرامشش وحتی موج هاش!!!

این وبلاگ رو برای دل خودم درست کردم .

این روزها دغدغه های زیادی دارم و کارم شده رفتن به دادگاه برای جدا شدن از مردی که شاید هنوز دوسش دارم و هنوز ازش متنفر نشدم!اونم تقریبا بعد از3ماه نامزدی...ولی باید جدا بشیم...شاید تقدیر این بوده....نمیدونم

فقط از همه کسانی که حتی گذری به این وبلاگ میان التماس دعا دارم

 

و اما امروز من مطلقه ام!

2/10/90عقد کردم

 

4/1/91ازش جدا شدم

 

و23/5/92طلاق گرفتم!

 

 

و اما:

فقط موج های دریا هستند که عاشقند، آره فقط اونا هستند، با اینکه میدونند وقتی برسند به ساحل میمیرند، بازم بیقرار رسیدنند

..

 

شاید چالاک ترین افراد نباشم ، شاید بالا بلند ترین و یا نیرومندترین افراد نباشم ، شاید بهترین و یا زیرک ترین نباشم. اما قادرم ، کاری را بهتر از دیگران انجام دهم و این کار هنر خود بودن است.

 

 

 

امام حسین علیه السّلام فرمودند: 

يَا ابْنَ آدَمَ! أُذْكُرْ مَصارِعَ آبائِكَ وَ أبْنائِكَ، كَيْفَ كانُوا، وَ حَيْثُ حَلّوُا، وَ كَأَنَّكَ عَنْ قَليل قَدْ حَلَلْتَ مَحَلَّهُمْ ؛ 

 

 

اي فرزند آدم، بياد آور آن لحظاتي را كه پدران و فرزندان ـ و دوستان ـ تو چگونه در چنگال مرگ قرار گرفتند، آن ها در چه وضعيّت و موقعيّتي بودند و سرانجام به كجا منتهي شدند و كجا رفتند. و بينديش كه تو نيز همانند آن ها به ايشان خواهي پيوست ـ پس مواظب اعمال و رفتار خود باش ـ. 

آرشیو ماهانه

اردیبهشت 1393

فروردین 1393

اسفند 1392

بهمن 1392

دی 1392

آذر 1392

آبان 1392

مهر 1392

شهریور 1392

مرداد 1392

تیر 1392

خرداد 1392

اردیبهشت 1392

فروردین 1392

اسفند 1391

بهمن 1391

دی 1391

لینک های ویژه

انجمن وبلاگ نویسان

قالب وبلاگ

کد آهنگ

سایت عاشقانه

دیگر امکانات

 

دريافت کد :: صداياب

[ طراح قالب : آوازک | Theme By : Avazak.ir ]

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 816
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 43
  • آی پی امروز : 28
  • آی پی دیروز : 9
  • بازدید امروز : 246
  • باردید دیروز : 10
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 285
  • بازدید ماه : 447
  • بازدید سال : 4,891
  • بازدید کلی : 43,493