loading...
وب 20
اميد بازدید : 1663 یکشنبه 07 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

منبع : http://loveme-r1370.blogfa.com/post/8

X تبلیغات

 

خاطرات من و تو

انگاری قراره بازم بشکنم...خدا کجایی؟؟؟

صفحه اصلی | عناوین مطالب | تماس با من | قالب وبلاگ | پروفایل

لینک های مفید

چت | کرکره برقی

ارسال پیامک انبوه | پنل sms

دستمال سوپر هندواش

چت | خرید ژل افزایش قد

دستگاه دفع حشرات

خوابید...بدون شب بخیر...

خوابید...بدون شب بخیر....شاید میدانست که بی او هیچ شبی از زندگی  من بخیر نمی شود...

 

ساعت 1:18 دقیقه بامداد  هست...خوب میدونم آروم خوابیده عشق من.تنها چیزی که نمدونم اینه که چرا شب بخیر نگفت؟چرا نخواست باز بهم بگه بخوابم... دیشب که پیام داد :

 

-فاطمه جون رضا برو بخواب، راحت بخواب، بذار فکرم راحت باشه، بذار فکر کنم فاطمه امشب راحت میخوابه...

 

دلم یه ذره آروم شد.قسم جون خودش رو داده بود  این ینی هنوز دوسم داشت.حتی اگه اندازه سر سوزن هم بود باز همونم خودش واسم کلی بود.

 

سعی کردم اشکامو پاک کنم و بعد از 2 شبانه روز که حتی یه لحظه هم نخوابیده بودم، بخوابم....

 

به هر فلاکتی بود جلو بغض و اشکمو گرفتم که بخوابم. درد پام که سوزن رفته بود  بدجوری اذیتم میکرد.اصلا نمیزاشت بخوابم. کلی ناله کردم.نفهمیدم کی خوابم برد. یهو ازخواب پریدم.تقریبا 2 ساعت خوابیده بودم.بازم یاد تنها دلیل زنده بودنم افتادم و زدم به گریه.دهانمو روی بالشتم گذاشته بودم تا صدام خفه شه و بچه ها بیدار نشن. 

 

یه لحضه بیرون رو نگاه کردم. هوا روشن شده بود...بهش پیام دادم...جوابمو نداد ...

 

با خودم گفتم لابد هنوز خوابه. چند تا پیام دیگه هم دادم ولی اون...هیچ جوابی نداد ...

 

ساعت 8...

 

9...

 

بلند شدم حاظر شم برم دانشگاه.از تخت اومدم پایین.حس بدی داشتم.رفتم صورتمو بشورم و حاظر شم  . هنوز چند قدمی نرفته بودم که سرم گیج رفت. جلوی چشمام تیره شد. دستمو به دیوار زدم و چند ثانیه ایستادم. بازم اشکم سرازیر شد. دو قدم دیگه برداشتم که حالت تهوع عجیبی اومد سراغم. نشستم  کنار دیوار.تکیه دادم و چشمامو بستم... نمیدونم چقدر طول کشیده بود تا هم اتاقیم  فاطمه خانوم  اومده بود بیرون. آروم تو صورتم میزد و صدام میکرد. انگار خوابم برده بود... چشمامو باز کردم و با کلی درد با کمک فاطمه اومدم در اتاق دیگه نتونستم ادامه بدم ... افتادم. یه آب قند واسم آورد. به زور یکم خوردم و خودمو کشیدم روی تخت یکی دوستام. همه تنم عرق سرد نشسته بود ولی انگار یخ کرده بودم. سه تا پتو انداخت روی تنم .ازش خواستم گوشیمو بده بهم. با طعنه بم گفت: بیخیالش شو. اگر دوستت داشت کاری نمیکرد که اینطور بشی.بازم بغض کردم. گوشیمو بهم داد و خودش خدافظی کرد و رفت دانشگاه.

 

ساعت شده بود 10:3 دقیقه.به زحمت یه پیام نوشتم :

 

# سلام عزیزم.من بازم دانشگاه نمیرم.ینی خواستم برم حالم بد شد نمیتونم برم دیگه.

 

ساعت10:9 دقیقه صدای زنگ پیام گوشی اومد.زودی بازش کردم.خودش بود:

 

- سلام .سر کلاسم.چی شده؟

 

#بلند شدم برم صورتمو بشورم حالم بد شد افتادم.بچه ها آوردنم تو اتاق.دراز کشیدم فعلا.

 

-سر گیجه داری؟

 

#آره

 

-آخه میدونی از بس میخوابی سر گیجه گرفتی!فاطمه دارم داغونت میکنم

 

//خواستم بگم خوبه خودت میدونی داری چی به سرم میاری.ولی  نخواستم ناراحتش کنه. گفتم:

 

#نه عزیزم به تو چه ربطی داره؟همچی میگه انگاری کتکم زده!

 

 

 

دیگه جوابی نیومد...

 

# حواست به درست باشه .من خوب میشم.

 

-مواظب خودت باش

 

#باشه.حواست به درس باشه. من خوبم.

 

با چشم های خیس فقط و فقط به صفحه ی گوشی خیره شده بودم و انتظار میکشیدم...

 

 هیچ خبری نبود ازش...

 

شب قبلش قول داده بود بیاد ببینه منو.همش منتظر بودم .میدونستم 12 تا 2 کلاس نداره. ساعت حدودا 12 و نیم بود بهت زنگ زدم . جوابم نداد ...

 

.

 

.

 

.

 

باز هم چشم های من خیس خیس موند.ساعت 4:21 بعد از ظهر بود که پیام داد:

 

-سلام. داریم میریم برداشت.احتمالا نمیتونم بیام

 

//خواستم باز هم بگم اشکالی ندره.ولی دیگه نتونستم و بهش پیام دادم:

 

#باشه برو .میدونستم یه بهونه ای واسه نیومدن میاری!

 

هیچ جوابی نداد...

 

اونقدر گریه کردم که همه بچه ی اتاق صدای اعتراضشون بلند شد.فاطمه غر میزنه.مرضیه دعوام میکنه و میگه خر هستی واسه پسر گریه میکنی.سمیه مثل همیشه نصیحتم میکنه.زهره ازم میخواد ولش کنم.چیزی که واسه من ریخته پسره...

 

توجه به هیچکدوم ندارم دستمو به گوشی میبرم. هر زنگ که گوشیش میخوره میمیرم و زنده میشم. بلاخره جواب داد...

 

-اومدیم با بچه ها عکس بگیریم.ساعت 7 باید بریم برداشت. چون این کار به زمان بستگی داره باید حتما ساعت 7 بریم. 

 

#ینی نمیایی؟

 

-نه.نمیرسم بیام

 

#باشه عزیز دلم.مواظب خودت باش.

 

-خداحافظ...

 

#خداحافظ عزیزم.

 

دلم شکست. بازم گریه راه دیدمو بست. بچه ها هم خسته شدن ازم.

 

درد پام خیلی زیاد تر شده .بلند شدم که برم دکتر. به بچه ها گفتم اگر میتونن باهام بیان. راه رفتن واسم خیلی سخت بود.میترسیدم زمین بخورم.

 

هر کدوم با یه بهانه خودشون رو کنار کشیدن...ایییییییییییییییییییییییییییی خدااااااااااااااااااااااا ببین! چقدر تنهام...

 

ساعت 8 شب بود تصمیم گرفتم تنهایی برم. صورتمو شستم. خواستم همینطوری بیام بیرون که سمیه نزاشت.گفت قیافت رو هر کی ببینه وحشت میکنه. رنگ به صورتت نمونده.

 

یکم ضد آفتاب به صورتم زدم .به رضا خبر دادم که دارم میرم دکتر. گفت شب تنها دوس نداره برم ولی راهی نبود. باید میرفتم.

 

خلاصه قبول کرد برم و گفت خودشم میاد اونجا.

 

همین که فهمیدم داره میاد انگاری کلی جون گرفتم.یکم به خودم رسیدم.نمیخواستم بیشتر از اون از من بدش بیاد.آخه خودش یه روز بهم گفته بود ظاهر واسه همه پسرا مهم هست یکی کمتر...یکی بیشتر...دیگه مطمعن بودم زمین نمیخورم.قرار بود عشقمو ببینم.جون گرفتم...

 

راه افتادم.رفتم بیمارستان نمازی.دکتر گفت باید برم بیمارستان چمران.یا درمانگاه ها.

 

داشتم برمیگشتم که صدای نازش تو گوشم پیچید: 

 

-سلام.خوبی تو؟

 

//سرمو بلند کردم.چند لحظه ساکت نگاهش کردم و

 

#سلام

 

//نگاهش خیلی نگران بود...دلم میخواست  بغلش کنم و کلی گریه کنم.روبه روم ایستاده بود فاصله کمی ازش داشتم...اونقدر کم که راحت کیشد صدای نفسش رو بشنوم.هیچکس نبود.یه سکوت  خوب و ملایم فضا رو گرفته بود.ولی حتی دستم هم جلو نرفت که حداقل دستشو بگیرم.خیلی دلخورم ازش.خیلی...بغضمو قوت دادم 

 

حالمو پرسید. داشتم از خجالت میمردم.نمیخواستم منو ببینه که دارم لنگ لنگان راه میرم.بعد از چند دقیقه سعی کردم واسم عادی شه. آرزوم بود دستمو بگیره.ولی...

 

ازم فاصله گرفت چند قدم جلوتر از من راه میرفت.حس کردم حالش خیلی بد هست. طاقت نداشتم اونطوری ببینمش.نگاهم کرد.اینبار بهش لبخند زدم. لبخندشو دیدم. حس کردم اونم مثل من جون تازه گرفت. 

 

-فاطمه جان برو اونجا وایسا من میرم ماشینو میارم.

 

#رضا باهات میام

 

-طبقه سوم پارکینگه باید از پله ها برم پات درد میگیره. تو برو من میام.

 

//با شیطنت خندیدم و 

 

#پله!؟ ای ول!بریم!

 

-نه تو برو اونجا من میام.پات درد میکنه دیر هم میشه 

 

#باشه

 

// منتظرش همونجایی که گفته بودم ایستادم. 

 

دو تا پسر بهم تیکه انداختن.حیف که پام درد میکرد و تعادل نداشتم اگر نه همچی میزدمشون عقده دلم خالی شه!

 

رومو به درختا کردم و منتظرش ایستادم. توی این فکر بودم که برم عقب ماشین بشینم.قد همه ی دنیا دلخورم ازش...رضا پشت سرم ایستاده بود  دوتا بوق زد.برنگشتم نگاه کنم.میترسیدم بازم یکی باشه بخواد مزاحمم شه. صدای رضا اومد

 

- فاطمه بیا

 

برگشتم.رفتم سمتش نمیخوام بهم بریزه.فداش بشم از صبح دانشگاه و دور کار های طرح بوده.حسابی خسته بود و نگران من.

 

رفتم جلو ماشین نسشتم.یکم حرف زدیم.اومدیم در خوابگاه...ساعت تقریبا 10 شب بود. با دوتا دستم محکم دستشو گرفتم.با بدبختی جلو اشکمو گرفتم.آره حالا دیگه پای غرور اومده وسط چون اون دیگه دوستم نداره.یادمه قبلا راحت پیشش گریه میکردم و آرومم میکرد ولی الان که دوسم نداره نمیخوام جلوش غرورمو باز له کنم.نمیتونستم از کنارش برم. ازش خواستم بریم یه جای دیگه واسه دکتر. دوباره راه افتاد سمت بیمارستان.اونجا هم نشد رفتیم درمانگاه امام رضا اونجام نه...

 

مجبور شدیم برگردیم. در خوابگاه بودیم.بهم گفت که دیر شده و باید زود برم . بهش گفتم برو تو کوچه وایسا.قبول نکرد وباز ساعت رو نشونم داد.باز هم دستشو گرفتم. ازش پرسیدم (حالا که دوسم نداره) واسش سخت نیست دستشو میگیرم؟

 

لبخند زد و گفت:

 

-تو سختت نیست اینهمه تیکه میندازی؟سختت بود بگو خودم تیکه ها رو میندازم به خودم!

 

#نه رضا.جدی گفتم.

 

-بعدا بهت جواب میدم.

 

#الان بگو

 

-بهت پیام میدم.

 

#خب راحت بگو سختت هس !!!

 

-فاطمه دیر شد!

 

//اشک تو چشمام جمع شده بود.با همه وجودم دستشو بوسیدم. سرمو انداختم پایین و گفتم:

 

# من نمیتونم اونطوری که تو میگی باشم. سعی کن باورم کنی و بهم اعتماد کنی. رضا من...خداحافظ

 

//دیگه نتونستم ادامه بدم در ماشینو باز کردم. صورتم خیس شده بود. نمیخواستم ببینه واسه همین نگاهش نکردم.دستمو از دستش آروم بیرون آوردم و خیلی تند رفتم سمت خوابگاه.اونقدر تند که  حس کردم دویدم. وقتی ایستادم پشت درب خوابگاه درد پام همه وجودمو گرفت نزدیک بود داد بزنم. سرپرست در رو باز کرد و کلی غر زد.

 

اومدم بالا. افتادم رو تخت... باز  من موندم و گریه و ناله...بازم دهانمو گذاشتم روی بالشتم و جیغ میزنم. بهونه کردم که پام درد داره تا باز بچه ها بهم طعنه نزنن. دست خودم نبود یهو دیدم دارم با دادو جیغ  اسمشو صدا میزنم. باز حالم بد شد و افتادم.چشمامو باز کردم سمیه و زهره رو دیدم که داشتن بالا سرم گریه میکردن. باز هم آب  قند و ...

 

زنگ زدم...پشت خطش بودم... خودش زنگ زد...رد تماس زدم نمیخواستم شارژش تموم شه و بدون شب بخیر بخوابه.خودم بهش زنگ زدم. گفت پشت در خونه هست. و احتمالا مهمون دارن. قرار شد بهم پیام بده...

 

با گریه منتظر پیامش موندم...نه...انگاری خبری نیست...

 

#رضا نزار داغونتر بشم.قرارمون این نبود رضا-یادت میاد؟ یه روز بهت گفتم فاطمه رو داغونش کردن حالا اینطوری رسیده دست تو.؟یادته گفتی خودم درستش میکنم؟یادته گفتی دیگه نمیزارم کسی اذیتت کنه؟

 

رضا پر و بالی که داشتم تازه کنار تو میگرفتم رو نشکن این آخرین باره خواستم پرواز کنم...ریشه پر و بالمو نسوزون.

 

 

 

# یادته قرار بود قصه مون رو بنویسیم؟یادته بهم اعتماد داشتی؟ یادته اونشب که خونه تون بودم نمیشد حرف بزنیم حرفامون رو تو لب تابت مینوشتیم؟یادته گفتی فقط خیانت میتونه جدامون کنه که اونم میدونم تو اهلش نیستی؟چی شده که حالا تهمت خیانت بهم میزنی؟رضا جونم حالا که دیوونه ت شدم میخوای همه چی رو خراب کنی؟

 

#ببخش نمیخواستم اشکمو ببینی وقتی پیاده شدم  نگاهت نکردم.زخم دلم اونقدر درد گرفت که درد پامو یادم رفت.خیلی دوستت دارم رضا خیلی بیشتر از اون چیزی که  بتونی تصور کنی

 

//ساعت 00:20 شد و هنوز خبری از رضا نبود...پیام دادم:

 

# رضا کجایی زندگیم؟

 

//باز هم خبری نشد...00:35

 

#رضا کجایی عشق نازم؟ چرا جوابم نمیدی؟

 

//نه انگار قرار نبود جوابی بگیرم...00:50

 

#نه رضا...نمیخوام باور کنم اونقدر واست عادی شدم که حتی بتونی بدن شب بخیر بخوابی!چند تا صبح هست که حسرت سلام کردنت به دلم مونده.نزار حسرت شب بخیر گفتن هات هم بهش اضافه بشن.

 

//اما عشقم هیچ جوابی بهم نداد.الان دقیقا ساعت '3:55 نیمه شب روز یکشنبه هست و من هنوز بیدارم و گریه میکنم. به جون خودت که همه ی دنیامی و تنها بهونه ی زنده بودنم نمیخوابم تا شب بخیر نگی بهم...رضا یه روزی باید جواب قطره قطره ی اشکامو بدی.یه روزی باید جواب دلمو که اینطوری له کردی بدی... رضا قد همه ی نفس هات دوستت دارم...

 

 

 

تاريخ : یکشنبه هفتم اردیبهشت 1393 | 3:55 | نویسنده : باران | نظر بدهید

 

.: Weblog Themes By Pichak :.

آخرین مطالب

ثابت

خوابید...بدون شب بخیر...

حیییییییییییییییییییییییییییییییف شد!!!خیلی هم حیف شد!

شاید...

نرو تنهام نزار با درد و غم هام ...

باشه اشکالی نداره....من سکوت میکنم

دلتنگتم قد نفس هات

چقدر دلم تنگه واسش...

کجایی خدا؟؟؟!

آرشیو مطالب

اردیبهشت 1393

فروردین 1393

لینک های مفید

فروش ملکه زنبور عسل

خريد ساعت زنانه | واندر هانگر

پرده هوا | فال روزانه

رستوران | وصیت نامه

آرایش عروس | خرید چراغ خواب لاک پشتی

امکانات وب

بیست تولز

 

 

طراح قالب : پیچک | Weblog Themes By : Pichak.net

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 816
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 43
  • آی پی امروز : 37
  • آی پی دیروز : 7
  • بازدید امروز : 42
  • باردید دیروز : 8
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 108
  • بازدید ماه : 84
  • بازدید سال : 4,528
  • بازدید کلی : 43,130