منبع : بیست روز اولمان را چگونه گذراندیم؟ - جمعه پنجم اردیبهشت 1393
X تبلیغات
دو حبه قند
همون مادرانه پدرانه صادقانه خودمون
بیست روز اولمان را چگونه گذراندیم؟
روز اول که بنده بیمارستان بودم و بعد از بیست و چند ماه زندگی در این جا و این که هیچ همسایه ای تا حالا در خونه مون رو نزده بود و بهمون محل نداده بود!! یه همسایه ی خوب و دوست داشتنی اومده بود عید دیدنی! حسنی به مکتب نمی رفت وقتی می رفت جمعه می رفت! وال لا! مادر شوهرم که جهت نگه داری محمدصادق در خانه بودند در جواب این که من کجام! به خانومه گفته بودند رفته برای وضع حمل! و خانومه کلی تعجب کرده بود که وا! مگه بار دار بود!!
روز سوم تولدش به خانه آمدم. حس خیلی خوبی بود اینکه دوباره برگشته بودم کنار محمدصادق و توی خونه ی خودمون داشتیم محمدعلی رو هم می دیدیم.
خدا رو شکر که محمدصادق خیلی خوشحال شد از اینکه داداش کوچولوش اومده خونه. از قبل هم براش یه اسباب بازی خریده بودم که مثلا داداشی براش آورده. فقط اولین باری که دید محمدعلی شیر می خوره ترسید که بلایی سر من بیاد یه کم وحشت کرد و جیغ زد بعد از چند ثانیه که دید هیچ آسیبی به من نرسیده بی خیال شد.
از دردهای ابتدایی بعد از عمل خبری نبود. انرژی فوق العاده ای داشتم و کلی سرحال و شاداب از زندگی لذت می بردم. محمدعلی همه ش خواب بود و من و محمدصادق هم کلی با هم بازی می کردیم! یکی نبود به من بگه خجالت بکش دختر، برو بگیر بخواب مثلا تازه از بیمارستان اومدی! وال لا!
روز چهارم هم مثل روز سوم!! اومدم و پا به پای مهمونا فیلم تماشا کردم و رفتم پارچه آوردم دادم به فلانی داریم با هم مدل مانتو براش انتخاب می کنیم و .... احسنت به خودم.
روز پنجم سیزده به در!! بود. کله ی صبح با بابایی و محمدعلی رفتیم اون سر شهر یه آزمایشگاه باز برای غربالگری و بعد هم رفتیم یه سر دیگه ی شهر برای تست زردی و بعد هم یه ور دیگه برای گرفتن شیردوش برقی. عجب شانسی! اصلا من می گم همه بچه هاشونو نه فروردین به دنیا بیارن که وقتی برای غربالگری می رن حالشو ببرن. کلا یه دونه ماشین هم تو خیابونا نبود. هوا هم که به به بهاری و ... چقدر خوش گذشت! هنوز هم از درد و سرگیجه خبری نبود!!
روز ششم: ما که تکلیفمان معلوم نبود قرار است به خانه ی پدری برویم و یکی دو ماه بمانیم یا مادرمان یک ماه تهران بماند یا برویم خانه ی مادرشوهر تلپ شویم یا ایشان بیایند و یک ماهی مهمان ما باشند یا برویم شهرستان خانه اجاره کنیم تا شش ماهگی بچه ها یا اینکه برویم همسایه ی مادرشوهرمان شویم یا برویم روبروی خواهرشوهرمان زندگی کنیم یا کلا چی کار کنیم. خدا به ما لطف فراوان کرد و آن روزی که خانم همسایه برای عیددیدنی به منزلمان آمده بودند به مادرشوهرم گفته بودند که بچه کوچکشان پرستار دارد و ....
این بود باب آشنایی ما با خانم پرستار. و ایشان به منزل ما آمدند و با هم صحبت کردیم و این شد که دلمان خوش شد که از هفته ی بعد قرار است پرستار همسایه عصر ها و باقی وقتش را به خانه ی ما بیاید.
روز هفتم: همه ی دردها با هم برگشتند و سرگیجه ها شروع شد و گریه های محمدعلی هم!
از ظهر محمدعلی گریه می کرد. بغلش می کردم آرام می شد. یک ذره تکان می خورد باز جیغ و فغان. یکی دو ساعتی وضع این بود. جهت بررسی یه کم لباس هایش را این ور و آن ور کردم و متوجه شدم بند نافش افتاده و احتمالا همان باعث آزارش می شده.
روز هشتم: بردیمش دکتر. نه از زردی اش خبری بود نه مشکل خاصی داشت شکر خدا. فقط دکتر از افزایش وزنی که داشته تعجب کرده بود. یک هفته ای پانصد گرم رفته بود رویش!! ماشالله. بعد هم خبر از کم کم شروع شدن دل درد هایش داد.
روز دوازدهم: چشمش چرک کرده بود. مثل محمدصادق. صورتش هم پر از دانه های ریز شده بود.صبر کردیم خوب شود! نشد! روز پانزدهم باز هم بردیمش دکتر!
خلاصه که روزها می آیند و می روند و ما تجربه های جدید و قدیمی کسب می کنیم و خوش می گذرونیم.
مثلا همان شب که محمدصادق خوابید و محمدعلی که از ده شب جیغ و فریاد کرده بود بالاخره توانست دوازده شب بیدارش کند و ما ماندیم و حرص خوردن . این را ساکت می کردیم آن یکی صدا می کرد. این می خوابید آن بیدار می شد آن جیغ می زد این یکی می پرید از خواب. شبی گذراندیم ما تا دو و نیم نصفه شب . چقدر دلمان می خواست من و بابایی که کله مان را به دیوار بکوبیم از دست این دو تا وروجک!
بعدش فردا که شد از همه ی آن سختی ها فقط یک خاطره ماند و یک لبخند که چه شبی بود!
یا مثلا همین دیشب که باز محمدعلی محمدصادق را بیدار کرد و دو تایی باز معرکه گرفتند اما این بار تصمیم گرفته بودیم حرص نخوریم و کله مان را به دیوار نکوبیم.
صحنه هایی خلق می کنیم ما چهار تا در خانه. محمدعلی بغل من، محمدصادق بغل بابایی، سراج و لالایی ! و تاب تاب دادن و راه رفتن از این سر خانه به آن سر خانه! یا محمدعلی روی پای من محمدصادق روی پای بابایی یا این یکی روی تخت آن یکی در گهواره...
کلا اما خیلی خوش می گذرد. به نظرم این روزها سخت ترین و شیرین ترین روزها و لحظه های زندگی اند.
الحمدلله.
فقط دعا می کنم خدا قدرت و قوت روحی و جسمی مان را زیاد و زیاد و زیادتر کند. تا همین الانش هم خیلی زیاد کرده. اما هل من مزید؟
جمعه پنجم اردیبهشت 1393 . مامان دو حبه قند| 3 نظر
آخرين مطالب
» عاشقانه
» بیست روز اولمان را چگونه گذراندیم؟
» محمد علی
» پستونک
» سلام حضرت مادر
» لحظه ی دیدار نزدیک است
» عمو سراج
» شب نشینی
» داداش داری
» ابرهای عادل
Design By : Pichak
About
ایهام صادقانه نویسی را دوست دارم.
پس "صادقانه" می نویسیم.
صادقانه ای کودکانه.
Menu
خانه
ایمیل
قالب
پروفایل
Archive
اردیبهشت 1393
فروردین 1393
اسفند 1392
بهمن 1392
دی 1392
آذر 1392
آبان 1392
مهر 1392
شهریور 1392
مرداد 1392
تیر 1392
خرداد 1392
اردیبهشت 1392
فروردین 1392
اسفند 1391
بهمن 1391
دی 1391
آذر 1391
آبان 1391
مهر 1391
شهریور 1391
مرداد 1391
تیر 1391
خرداد 1391
اردیبهشت 1391
فروردین 1391
اسفند 1390
Categories
نخوددونه
مادرانه
پدرانه
صادقانه
Links
این روزها
امیرفندق
بانو نگاشت
برای پسرم
بچه شیعه
بهار نازی
به رنگ پدر
تا بی نهایت
جوجه طلبه
رب...مربی...رباب
روزهای زندگی
زیر یک سقف
سایه روشن
سادات
طفل معصوم
علامه کوچولو
گل باغ بهشت
ما با او
مادرانه های من
مادر دختری
مسافری از بهشت
مهمان زمین
----------------------
تو فقط لیلی باش
مادربانو
قالب بلاگفا
Mofid Links
نی نی سایت
مامی سایت
Design
قالب وبلاگ : پيچك
Others